نام های ایرانی با حرف ب:
باآفرین[Baafarin] :کسی که همواره مورد ستایش و تحسین است.
بابک [Babak] (پارسی) :امانتدار، استوار.{به استخر بد بابک از دست اوی/ که طنین خروشان بد از شست اوی} (شاهنامه فردوسی)
بابونه[Babune] :گیاهی با گلهای سفید و زرد که در علفزار میروید.
بابوی [Babuy] (پهلوی) :از نام های ایران باستان.
باتیس [Batis] (پارسی) :نگهبان غزه که در دوره داریوش هخامنشی در برابر اسکندر مقاومت کرد.
باداک[Badak] (کردی) :گیاه پیچک.
بادام [Badam] :میوه کوچک و تقریباً کشیده که از جنس گلسرخی ها و سردسته بادامیهاست.
بادامک[Badamak] :بادام کوچک.
باربد[Barbod] :موسیقیدان پرآوازه ایرانی که دستی نیز در آواز داشت و در دربار خسرو پرویز ساسانی بوده است. {کنون شیون باربد گوش کن\ جهان را سراسر فراموش کن} (شاهنامه فردوسی)
باراد[Barad] :از نام های کهن ایرانی که در کتیبه زرتشت آمده است.
باران[Baran] :آبی که از ابر فرو می چکد. {هست باران از پی پروردگی/ نیست باران از پی پژمردگی} {فعل باران بهاری از درخت/ آید از انفاسشان ای نیک بخت} (مولوی).
بارانک[Baranak] :نام درختی است.
باردین[Bardin] (آشوری) :داوری، حکم و قضاوت.
بارزان [Barzan] (کردی) :جای بلند و مرتفع، طایفه بزرگ در کردستان.
بارسین [Barsin] (آشوری) :نام زن ایرانی که پس از شکست دارا توسط اسکندر اسیر شد.
بارشین[Barshin] :درختچه ای در منطقه فارس.
بارع[Bare] :افزون، بلند، برتر.
بارمان [Barman] :کسی که روح بزرگ دارد، پهلوان تورانی و پسر ویسه که در جنگ دوازده رخ به دست رهام از پای درآمد. {به رفتند یکبارگی در زمان /چو رهام و گودرز با بارمان} (شاهنامه فردوسی).
باروخ[Barux] (عبری) :مبارک، خجسته.
بازیار[Bazyar] :کشاورز، میرشکار.
باستان[Bastan] :ادوار کهن، زمانهای بسیار دور گذشته. {با وجودت از شهان باستان/ چرخ نادربر زبان باستار} (شمس فخری).
باستیان [Bastiyan]:بردبار، شکیبا.
باشار[ Bashar] (کردی) :چاره، توانایی، مقاومت.
باشام[Basham] :پرده ی ساز، سیم ساز، پرده ی در.
باشو [Bashu] :در گویش خوزستانی به بچه گویند که مانندش را از خداوند تقاضا کنند.
بافرین[Bafarin] (با آفرین) :{تو تا زادی از مادر بافرین /پر از آفرین شد سراسر زمین} (شاهنامه فردوسی).
باقر[Baqer](عربی) :شکافنده، گشاینده، لقب امام پنجم شیعیان.
باقی[Baqi](عربی) :پایدار و ماندگار, استوار.
بالان [Balan] : بالیدن، روییدن
بالی [Bali])(آذری) :عسلی.
بالیده[Balide] :فخار.
بامداد[Bamdad] :هنگامه روشنایی, صبحگاهان, تخلص احمد شاملو شاعر نامدار نوپرداز معاصر ایرانی.
بامشاد[Bamshad] :نوازنده و موسیقیدانی در عهد ساسانیان.
بامک[Bamak]: بامداد, ابتدای روز.
بامی[Bami] :بامداد درخشان, روشنایی.
بامیا[Bamiya] :بامداد, روشن, شکوهمند.
بانو [Banu] :خانوم, خاتون.
بانوشکا [Banushka] :بنفشه.
بانیپال [Banipal])(آشوری) :شاهی قدرتمند در میان آشوریان.
بایار [Bayar] :او که همیشه همراه یار است.
بایرام [Bayram] (آذری) :عید, این واژه صورت دیگری از پدرام در فارسی است.
بایزید[Bayazid] :نام چند شاعر ایرانی, بایزید بسطامی عارف ایرانی.
بتول[Batul] :پارسا و پرهیزگار.
بتین[Batin])(کردی) :آتشین, با قدرت.
بحیرا[Bohayra] :راهب و زاهدی مسیحی که سالها قبل از نبوت حضرت محمد با دیدن او بشارت راهبری او را داد.
بختیار[Baxtiyar]: خوشبخت، سعادتمند، خوش طالع. {نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است/ بده کام دل حافظ که فال بختیاران است} (حافظ).
بلقیس[Belqis] (عبری) :ملکه ی شهر سبا.
بلوط[Balut] :گیاهی درختی و جنگلی که نیوه ی آن خوردنی است.
بمانی[Bemani](عربی) :ماندگار شوی، پاینده باشی.
بناز[Banaz] :همراه ناز.
بنان [Banan] (عربی) : سر انگشت، انگشت، ابوالحسن بنان از خوانندگان نامدار ایران معاصر. {این خط شریف از آن بنان است/وین نقل حدیث ازآن دهان است} (سعدی).
بنایا[Benaya](عبری) :خدا آفرید.
بنفشه[ Banafshe] :گلی با برگ های نامنظم که پنج گلبرگ دارد و رنگارنگ است. {ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم /تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد} (حافظ).
بنیامین[Benyamin](عبری) :تو فرزند من هستی، کوچکترین فرزند یعقوب پیامبر.
به آذین[Behazin] :آرایش خوب، زینت نیک.
به آرا[Behara] :ایزد آراینده ، آراینده ی خوب.
به آفرید[Behafarid](اوستا) :آفریده ی خوب، نیک آفریده شده، نام دختر گشتاسپ{چو پردخته شد از بزرگان سرای/برفتند به آفرید و همای} (شاهنامه فردوسی).
بلور[Bolur] نوعی شیشه ی شفاف و ظریف.
به آفرین [Behafarin] :کسی که پاک و ستایش بر انگیز است.
به آیین [Behayin] :کسی که ادب و شیوه ی خوب و نیکو دارد.
بها[Baha] :ارزش، قیمت{قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت /باده و گل از بهای خرقه می باید خرید} (حافظ).
بهادر[Bahador] :پر جرات، شجاع.
بهار[Bahar] :نخستین فصل سال شمسی. {به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم/بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم} (حافظ).
بهاره [Bahare] :از آن بهار، بهاری.
به اندیش [Behandish] :نیک اندیش، خیر خواه.
بهارآفرین[Baharafarin] :بهار با سعادت، خوشی در بهار.
بهاران[Baharan] :هنگام بهار، موسم بهار. {آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست/گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد.}(حافظ).
بهارک[Baharak]:کسی که چو بهار عزیز و دوستداشتنی است.
بهار گل[ Bahargol] :کسی که چون گل بهاری زیبا و دل انگیز است.
بهار مست [Baharmast] :کسی که از بهار سر خوش و با نشاط است.
بهاره[Bahare] :شاداب، زیبا.
بهارین [Baharin : بهاری.
بهان[Behan] :خوبان، نیکان.
بهاوند[Behavand] :بها، خوبیها، ارزشها.
بهاءالدین[Bahaoddin] :دین نیک، آیین درخشان، پدر مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی شهره به مولوی، نام فاضل و علامه ای در دوره ی شاه عباس صفوی بنام شیخ بهایی.
بهبد[Behbod] :نگهبان نیکی، خوب بودن.
بهتاب[Behtab] :درخشنده ی خوب، تابنده ی نیک.
بهبو[Behbu] :بوی خوش.
بهبود[Behbud] :عالی، شفا.
بهپور[Behpur] :نام پهلوانی در گرشاسپ نامه. {سوی راست لشکر به مهیار داد/سوی چپ به بهپور سالار داد} (گرشاسپ نامه ی اسدی).
بهتا[Behta] :نیکوی بی نظیر.
بهجت [Behjat](عربی) :سرور، زیبایی، تازگی، خوش رنگی.
بهداد[Behdad] :آفریده ی خوب، عدالت نیک.
بهدانه [Behdane] :دانه ی میوه ی به که مصرف درمانی دارد. {بر آتش رخ زیبای او به جای سپند/به غیر خال سیاهش که دید بهدانه؟} (حافظ).
بهداور[Behdavar]:داور خوب، کسی که در قضاوت و داوری نیک، مفید است.
بهدین[Behdin] :پیرو آیین زرتشت.
بهراد[Behrad] : بخشنده ی خوب، نیکی بخش.
بهرام [Bahram] : پیروزی، بزرگ ایزد مزدیسنا، فرشته ی پیروزی و نام ایزد جنگ، ستاره ی مریخ، پسر گودرز کشوادگان پهلوان دلاور ایرانی.
بهرامه[Bahrame] :ابریشم، بیدمشک.
بهران[Behran] :کسی که در میان جمع بهترین است.
بهرخ[Behrox] :نیک سیما، کسی که صورتی زیبا و ملیح دارد.
بهرنگ[Behrang] :نیکترین رنگ، بهترین رنگ.
بهرو [Behru] :نیکو چهره.
بهروز[Behruz] :خوشبخت، کسی که روزگار خوب دارد، نام سردار و پهلوانی در دوران بهرام گور. {کجا نان آن مرد بهروز بود/سوار و دلیر و دل افروز بود} (شاهنامه فردوسی).
بهزاد[Behzad] :نژاد نیک، فررند برزین که پس از مرگ یزد گرد خواستار شاهنشاهی سد، کوبدی که انوشیروان از او خواست مزدک را شکست دهد تا خودش بر تخت سلطنت بنشیند. {گوا کرد زرمهر و خراد را /فرایین و بندوی و بهزاد را} (شاهنامه فردوسی).
بهستان[Behestan] :پایه و اساس خوب، پسر اردشیر سوم، شاهنشاه هخامنشی.
بهستی[Behasti] :هستی خوب.
بهشاد[Behshad] :خوشحالی نیک، شادمانی خوب.
بهشت[Behesht] :مکانی سرسبز و خرم و زیبا،بهترین مکان برای زندگی. {نه من از خلوت تقوی به در افتادم و بس/پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت} (حافظ).
بهشته[Beheshte] :دنیای بهتر، بهشت.
بهشید[Behshid] :به فروغ، خورشید خوب، روشنایی نیک.
بهفر[Behfar] :شکوهمند، نیکوی برجسته، نام فرزند شاپور برادر یزد گرد.
بهفام[Behfam] :رنگ خوب، کسی که رمگ و روی روشن و زیبا دارد.
بهکامه[Behkame] :خواسته و آرزوهای نیک و پسندیده.
بهگل[Behgol] :نیکو ترین گل، کسی که چون گل مورد پسند است، شکوفه ی به.
بهمن[Bahman] :نیک منش، پسر اسفندیارملقب به دراز دست، ماه یازدهم از سال شمسی، دومین روز از هر ماه. {دی و بهمن و آذر و فروردین/همیشه پر از لاله بینی زمین} (شاهنامه فردوسی).
بهمنیار[Bahmanyar] :یار و دوست نیک منش.
بهناز[Behnaz] :کسی که خوب و عشوه گر است، دلبر نیک.
بهنوش[Behnush] :نیکوترین نوشیدنی، عسل خوب، خوب جاودانه.
بهنام[Behnam] : کسی که نامی خوب و نیکو دارد.
بوبهار[Bubahar] (سیستانی) :بوی بهار.
بوپار[Bupar] :از سپهبدان داریوش سوم، شاهنشاه هخامنشی.
بوده[Bude] :دانا.
بوران[Boran] (کردی):توفان.
بورنگ[Burang] :نوعی ریحان کوهی.
بوستان[Bustan] :باغ پر از گل.{پای در زنجیر پیش دوستان/به که با بیگانگان در بوستان} (سعدی).
بهی[Behi] :خوبی، نیکی، کیش یزدان پرستی که به آن بهدینی گویند. {بیاموز آیین دین بهی/که بی دین نه خوبست شاهنشهی} (شاهنانه فردوسی).
بهین[Bahin] :خوب، نیکو، بهترین،. {وضع دروان بنگر ساغر عشرت برگیر/که به هر حالتی این است بهین اوضاع} (حافظ).
بهیه[Bahiye] :نیکو، زیبا.
بیان[Bayan] :سخن، فصاحت. {دردمندی من سوخته ی زار و نزار/ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست} (حافظ).
بیباک[Bibak] :نترس، شجاع.
بی بی[Bibi] :بزرگ، مورد احترام، با وقار.
بیتا[Bita] :بی مانند، بی قرین.
بیتاب[Bitab] :بی قرار، بیتاب افغانی از شاعران فارسی زبان معاصر افغانستان است.
بید[Bid] :درختی که سایه ی گسترده ای دارد و به انسان آرامش میدهد.
بیدار[Bidar] :هشیار، خواب نبودن.{هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان /بیدار شو که خواب عدم دی پی است} (حافظ).
بیدخت[Bidoxt] :نام ستاره ی زهره.
بیدگل[Bidgol] :زیبا.
بیدل[Bidel] :دلداده، عاشق، بیدل دهلوی شاعر معروف قرن یازدهم، {چه جرم کرده ام ای جان و دل به حضرت تو/که طاعت من بیدل نمیشود مقبول} (حافظ).
بیشی[Bishi]: زیادی، فراوانی. {خداوند هستی و هم راستی/اویست بیشی و هم کاستی} (شاهنانه فردوسی).
بیژن [Bizhan] :پسرگیو نواده ی گودرز دختر زاده ی رستم. {یکی پهلوان بوو گسترده کام/نژادش طرخان و بیژن به نام} (شاهنامه فردوسی).
بیژه[Bizhe] :خالص، ویژه.
بینا[Bina] :روشن، دل آگاه، بینای گیلانی از شاعران معاصر متولد گیلان.
بینظیر[Binazir] :بی همتا، کسی که مانندی ندارد.